12 سالگیت مبارک

هستي و قلب مامان

روز تولد وخاطرات تولد

1392/4/11 11:04
نویسنده : پرند
308 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي وقته كه مي خواستم اين وبلاگو باز كنم

18 ارديبهشت شما دوتا جوجه هاي ماماني يك ساله شديد

وقتي ميخوام بنويسم نمي دونم چرا ناخودآگاه اشك  تو چشمام جمع ميشه ياد پارسال مي افتم

تازه 31 هفته و2 روزم بود تا38 هفتگي فاصله زياد بود  اما استراحت مطلق بودم چون احتمال زايمان زود رس داشتم

خلاصه اون روز بنابه پيشنهاد دكترسونوگرافي رفتيم بيمارستاني كه بخش نوزادانش قوي بود، پرونده باز كنيم تااگرشما 2 تا زود به دنيا اومديد  اونجا زايمان كنم.

دوشنبه(18/2/91) بود ساعت 9 صبح  حاضر شدم وبا بابايي رفتيم بيمارستان يه بيمارستان دولتي، شلوغ ودر هم برهم  ......

بعد ازكلي آشنايي وسفارش  وتونوبت ايستادن وارد مطب شدم ونتيجه سونوگرافي و وضعيتمو به خانم دكتر گفتم ،يه درد خفيف تو دلم پيچيده بود ويه حس ترس ونگراني تو قلبم، به خانم دكتر گفتم  گفتش برو بالا بخش زايمان  تا وضعيتت بررسي بشه ....

منم خوشخيال با خودم گفتم 2 ماهه ديگه مونده ،يه بررسي ساده ست زودي برمي گردم پايين ،يه پرستار همراهم شد.گفتن لباسات دربيار و وسايلتو  تحويل بده ، يه لباس بلند وگشاد وبيرنگ  تنم كردم.

كيفم و وسايلم دادم به شوهرم ...طول راهروي موزاييكيرو پيمودم و دكمه آسانسور زدم ....

وارد بخش زايمان شدم ،واي خداي من چه خبر بود  فرياد وجيغ و ناله ،هم ترسيده بودم وهم هم خيالم راحت بود، با خودم  مي گفتم يه بررسي سادست تموم مي شه و زودي بر مي گردم خونه

 

 

رو تخت خوابيدم كلي پرستارو و دكتر اونجا بود. بدختي اين بود كه توشون آقا هم پيدا مي شد ،خانما باوضعيتي ناجور رو تختا دراز كشيده بودن ودم وبه دقيقه يه پرستار لاغر ودراز دستشو مي كرد و اعلام ميكرد دهانه رحم انقدر باز شده

خدايا اولين بار توعمرم بود با اين صحنه ها مواجه مي شدم،به حال اون خانما دل مي سوزوندم با خودم مي گفتم بيچاره ها  ....من كارم  زود تموم ميشه و مي رم  ،تا زايمان خيلي وقت دارم

رو تخت خوابيدم  يه دستگاه بهم وصل كردن تا ضربان قلب بچه ها  رو چك كنن  .....از اون دستگاه يه كاغذ باريك  مي يومد بيرون كه روش  خطاي موج مانند داشت.

 

يه خانم ديگه هم اومد سونوگرافي سيار داشت ، نزديك تختم  دستگاهو زد به برق  وسونوگرافي كرد  گفت جنين ها 2 تاشون بريچ بريچن سراشونم  زير قلبت  ،حالا  مي فهميدم چرا انقدر  نفسم تنگه

 بدترين لحظه اون لحظه اي بود كه اون خانم لاغرويه   اومد سراغ من  خدايا  چه وضعي چه دردي

گفت رحم دو سانت باز شده    ..... (تو دلم مي گفتم اي واي من نكن خانم من استراحت مطلقم)

10 دقيقه بعدم دوباره برگشت و دست كرد  اعلام كرد 5 سانت باز شده

 هنوزم خوشخيالي دست از سرم برنداشته بود ،مي گفتم زود برمي گردم خونه

 ميون اين همه پرستار بد اخلاق كه بايد مرتب بهشون گوشزد مي كردم كه فارسي حرف بزنن  

يه پرستار مهربون مسئول  تخت من بود كه خوشبختانه فارس بود.

 ازم آزمايش خون وادرار گرفتن ..........

 موبايل همراهم نبود، بابايي زنگ ميزد بخشو  حالم مي پرسيد ،مامابزرگ ايناهم زنگ زدن بهشون گفتم نگران نباشن ،وقت زايمان نيست . من درد شديدي نداشتم ،فقط يه درد خفيف مثل درد قبل ازپريودي بود.

 بعد از نيم ساعت پرستار مهربونه اومدبالاي سرمو و گفت وضعت بحرانيه بايد زود بفرستيم اتاق زايمان

 دلم هري ريخت پايين ، خداي من بچه هاي من خيلي كوچيكن اگه طوريشون بشه  

 لباس سبزرنگ اتاق عملو تنم كردن وسوند وصل شد ،روي صندلي چرخدار نشستم.

 با اينكه زايمانم زودرس بود با اينكه بچه هام  دوقلوبودن وكوچولو ولي نمي دونم  چرا يه آرامش عجيب وجودمو گرفته بود ، فقط دعا مي كردم :خدايا خودت به بچه هام كمك كن   خدايا به خير بگذرون

 ازبس همه چيز سريع پيش مي رفت انگار من حق اظهار نظر نداشتم واوناخودشون هر كاري دوست داشتن انجام ميدادن 

وارد اتاق زايمان شدم  يه آمپول گنده زدن به كمرم وخوابيدم  يه درد عجيب وشديد پيچيده بود تو كتفام ودوباره يه آمپول ديگه.....

 از كمر به پايين بيحس شدم يه پارچه كشيدن وسط كه من چيزي نبينم....وشكمم برش دادن

 فقط ازخدا مي خواستم به خودم وبچه هام كمك كن

اولين بچه به دنيا اومد صداي گريش پيچيد تو اتاق ،يه گريه ضعيفو وكوچولو

 پرسيدم  دخترم بود  ساعت 14:12 دقيقه گريم گرفته بود،خدايا بالاخره عزيزام داشتن پابه اين دنياي رنگي مي ذاشتن

 بعدهم پسرم به دنيا آمد ساعت 14:14 دقيقه ،ولي صداي گريشو نشنيدم هيچكس به من چيزي نمي گفت.

 مي گفتن نگران نباش هر دوشون زنده ان فقط تنفسشون نامنظمه بايد سريع ببرنشون ان آي سي يو

 حركات دستشونو مي ديدم كه روي شكمم ميدويد تاهرچي خون وباقيماندست،بيرون بياد

وبعد هم بخيه زدن

 منو منتقل كردن به بخش هنوزم كمرم بيحس بود ولرز شديدي گرفته بودم

 آخر راهرو يه 3 دري بزرگ بود كه بابایی پشتشو وايساده بود واشاره مي كرد نگران نباشم شماها حالتون خوبه

 بردنم تواتاق جلوي در اتاق خواهرشوهرم ديدم وخوابوندنم روي تخت

  من زايمان كرده بودم  شما عزیزای مامانی  هفت ماهه به دنيا آمدید با وزن 1960(پارمين) و1920(پرهام)

اينو بابایی  گفت،وقتي كه اومد پيشم دكترا گفته بودن دختر وضعشو خوبه خودش نفس می کشه وفقط ازطريق شيشه اكسيژن مي گیره ولي پسره  لوله بيني و ماسك بهش وصل شده وتنفسش مشكل داره 

مامان بزرگ اینا  راه افتاده بودن وفردا مي رسيدن وشب عمه  پيشم مي موند و ماماني اصلا باهاش راحت نبود.

 روز اول خيلي  ناراحت نبودم  هنوز نفهميده بودم چي به چيه  ولي روز دوم وقتي مامانارو با بچه هاشون كنارشون مي ديدم داشتم ديونه مي شدم دلم مي خواست بلند بلند به حال خودم گريه كنم

 خدايا وقتي برا اولين بار ديدمتون توي دستگاه كنار هم نمي دونستم خوشحال باشم يا ناراحت

2تا موجود كوچولو ولاغر  اندازه  عروسك   پسرم سفيد بود وسرحال تر از دخترم به نظرم رسيد

 اما دخترم سرخ بود وخواب آلود

باخودمم ميگفتم كاش تو شكمم بوديد  پيش خودم تا ازتون محافظت ميكردم  اما الان تو دستگاه ميون اين همه سيم وشيشه  دور از ماماني   (مگه من چقدر طاقت داشتم  چقدر)

 روز دومم بابايي بانماينده ثبت احوال هماهنگ كرد وشناسنامه براتون گرفتيم .اسمتون ازقبل انتخاب كرده بوديم:

دخترم اسم تو پارمين شد يه اسم ايراني اصيل به معني تكه اي از بلور  ونام همسر داريوش

پسرم پرهام اسم تو شد به معني فرشته خوبيها وبزرگ همه و نام ايراني حضرت ابراهيم

 ديگه نمي خوام بيشتر از اين كشش بدم  فقط اينو بگم 2 روز وضعتون بحراني بود و تو ان آي سيو ولي بعدن گفتن از بحرانيت درآمديدو  انتقالتو  دادن بخش نوزادن مامانيم  با  اون وضعت بخيه ودرد يه هفته تو بخش نوزادان پيشتون بود  تا مرخصتون كردن  واون روز  ماماني خيلي خوشحال بود  انگاري اون روز زايمان كرده بود بوي دود اسفند وقربوني كردن گوسفند جلوي پاهاي كوچولوتون

 ولي بعد ازاونم بازهم روزاي سختيو  همراه با خاله ومادربزرگ و بابايي  گذرونديم

 به خاطر زردي شديد دوباره بستري شديد  فقط خدا رحم كرد كه كارتون به تعويض خون نكشيد

 يه شبم كه پرهام كوچولو داشت شير ماماني مي خورد ناگهان سياه شد ونفسش رفت

وماماني فكر كرد كه خدا ميخوادپسرشو ازش بگيره

 پرهام عزيزم 10 روز به خاطرش بيمارستان بستري شدي وماماني پيشت بود

 انقدر به ماماني شوك وارد شد كه شيرش داشت خشك مي شد وهر روز كارش گريه بود هم به خاطر وضعيت پرهام وهم به خاطر دوري ازپارمين

 اما لطف خدا بود  اون روزاگذشت يك سال گذشت

شما الان يك ساله شديد وخداروشكر كه انقدر بچه هاي خوب وقويي بوديد  كه  زودي تپلي شديد.

پرهام عزيز و مهربونم  تو الان يه پسر يازده كيلويي تپل وخوشگلي

وپارمين بلا وشيطونم تو الان يه دخمل 10 كيلويي با نمكي

 

الان 3 ماهه كه چهار دست و پا ميريد ويك ماه شايد بيشتره كه دستتون مي گيريد به ميزوديوارومبل  وميايستيد ومي ريد   اما هنوز از ايستادن وراه رفتن  خبري نيست كه دكتر مي گه چون زود  به دنيا آمديد بايد بهتون فرصت داد چون سن رشد شما در واقع الان 10 ماهگيه چون 2ماه زود پابه دنيا گذاشتيد

 

 هرچند الان همه وقت مامانيو گرفتيد و ماماني ديگه وقت سر خاروندنم نداره  اماشما دوتا همه هستي ماماني هستيد وهرچند كه ماماني يه زن ناشكر وغرغرويه اما به خاطر شما دوتا هر روز خدا روشكر ميكنه

 

 دلخوشيه ماماني بغل شماست وبوي تنتون وشيرين كاريتون

 

 ولي هنوزم نگرانه كه نكنه به خاطر زود به دنيا آمدن مشكلي پيش بياد اما توكلشه به خداست وامام رضا كه شما دوتا كوچولوي دوست داشتنيو بهش داده

نوشته شده در روز یکشنبه بیست و دوم اردیبهشت ماه سال ١٣٩٢

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)