، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

هستي و قلب مامان

تا این لحظه ، 2 سال و 1 ماه و 30 روز سن داريد

خيلي وقته كه تو وبلاگتون چيزي ننوشتم يعني ماماني خيلي بي حوصله ام بعضي وقتا كه از سركار مي يامو وشمار رو از مهد برمي دارم ومي يايم خونمون اونقدر شيطنت مي كنيد كه واقعا از دستتون عصبي مي شم وسرتون داد مي كشم شما هم گريه مي كنيد ومي ترسيد اين ماماني خسته وعصباني ببخشيد خوشگلاي من اين جور وقتا بعدش اونقدرم عذاب وجدان مي گيرمو وخودمو سرزنش مي كنم به خودم مي گم من لياقت مادري شما دوتا فرشته ندارم هستي وقلب ماماني تو اين روز كم كم داريد زبون باز مي كنيد وجمله مي گيد پرهام مي گه  هيش هيش عمو آبه   يا به نوشابه مي گي نوشانه همش از ماماني قاقا مي خواي مثلا يواشك(لواشك)  يا پاسيل(پاستيل) به پارمينم مي گي پارين پسر كوچو...
17 تير 1393

1 سال و 9 ماه و 25 روز و 19 ساعت و 27 دقیقه و 3 ثانیه

مامانی اونقدر سرش شلوغه که خیلی وقته وقت نکرده وبلاگ کوچولوهاشو به روز کنه البته شایدم بعضی وقتا هم تنبلی می کنه می خوام ازاین روزا براتون بگم اسفند ماه بوی عید داره می یاد بابایی یه عمل کوچولو کرده وشمادوتا وورجک همش خودتون پرت می کنید روبابایی بازیتون می گیره آخه اونم می گه بابایی عمل کرده یواش این روزا باید بگم در حد انفجار شلوغ شدید یعنی به عبارتی از دیوار راستم بالا می رید. یاد گرفتید در اتاقارم باز کنید دنبال سر مامانی وبابایی همه جا می یایید وقتی که می ریم بیرون حسابی پشت سرمون غوغا می کنید پارمینم تو یاد گرفتی بگی سده فکر کنم منظورت اینه که سرده پرهامم از دیروز می گی چی شده این اولین جمله است که شروع کردی در عین ح...
12 اسفند 1392

17 ماهگی

وای که مامانی چقدر سرش شلوغه چند ماهی هست که وقت نکرده ٢ تا خط تو این خونه مجازی بنویسه که هیچی عکسامونم کرده تو یه سی دی که شکوندمشو  همه عکسا به باد رفت مامان نوشت: دوقلوهای عزیزم امروز ١٧ ماهه می شید باورم نمی شه که ١٧ ماه گذشته از لحظه زمینی شدنتون عزیزای مامانی خداچه زود منو به آرزوهام رسوند گفتم که منتظر راه رفتنتونم ٣ ماهی میشه که راه افتادید شیطونکای من بلا شدید اونقدر شیطونی می کنید که مامانی همش کارش شده مرتب کردن خونه هر چی دم دستتون می یاد میریزید ومی پاشید اشتهاتون که خیلی خوبه مامانی دائم باید تغذیتون کنه آخه زودی گشنتون می شه وغر غر می کنید.  زبونتونم کم کم باز شده ولی بیشتر از اینکه مامان بگید می...
18 مهر 1392

14 ماهگی عزیزای خوشگلم

گلای ناز مامانی 18 تیرماه 14 ماهه شدید از همیشه شیرین تر وشیطون تر با خودم میگم این دوتا همون 2 تا نوزاد کوچولوی وضعیف ضعیف توی دستگاه بودن باورم نمی شه  به من حق بدید که هر روز خدا رو شکر کنم به خاطر بودنتون خدایا یعنی این دخمل وپسمل خوشگل بامزه پاره تنه منن   از شیرین کاریهاتون بگم  پرهام عزیزم تو به خاله ها می گی نانا مامان قربون نانا گفتن بشه مهربونم بالاخره قلبمه خان منم(پلهام )  افتخار داد وچند قدم برداشت می دونی خاله ها به قلنمبه من چی می گن کنجکاو کوچولو  چون همش در حال سرکشی به اتاقا وزیر ورو کردنه   چی بگم از تو پالمین بلای من که بیشتر از اینی که قدم برداری ذوق می کنی ومی خندی ق...
24 تير 1392

روز تولد وخاطرات تولد

خيلي وقته كه مي خواستم اين وبلاگو باز كنم 18 ارديبهشت شما دوتا جوجه هاي ماماني يك ساله شديد وقتي ميخوام بنويسم نمي دونم چرا ناخودآگاه اشك   تو چشمام جمع ميشه ياد پارسال مي افتم تازه 31 هفته و2 روزم بود تا38 هفتگي فاصله زياد بود   اما استراحت مطلق بودم چون احتمال زايمان زود رس داشتم خلاصه اون روز بنابه پيشنهاد دكترسونوگرافي رفتيم بيمارستاني كه بخش نوزادانش قوي بود، پرونده باز كنيم تااگرشما 2 تا زود به دنيا اومديد   اونجا زايمان كنم. دوشنبه(18/2/91) بود ساعت 9 صبح   حاضر شدم وبا بابايي رفتيم بيمارستان يه بيمارستان دولتي، شلوغ ودر هم برهم   ...... بعد ازكلي آشنايي وسفارش ...
11 تير 1392

سیزده ماهگی دوقلوها یا دو روز تاخیر

١٨خرداد  ١٣ ماهه شدیم هنوزم نمی تونیم راه  بریم  فقط دستمون می گیریم به در ودیوار وکل خونه رو با دست وپاهای کوچولومون زیر پا می ذاریم هروقت مامانی وبابایی جایی می رن اعم از دستشویی اتاق خواب بیرون و... پشت سرشون گریه می کنیم چهارتا مروارید تو دهنمون داریم  ولی مامانی هنوزم برامون آش دندونی نپخته  آخه سرش شلوغه هم سرکار هم خونه  وهم ما دوتا که خیلی شیطونیم  مامانی نوشت: خوشگلای مامانی عاشقتونم  از بس دوستتون دارم که نمی دونم چکار کنم چی بهت بگم قربون دست وپای کوچولوتون برم  قربون چشمای نازتون برم تازگی ها چشم و دماغ ودهن یاد گرفیتید وقتی بهتون می گم توصورت من نشون بدید دخملم ...
20 خرداد 1392

بالاخره آقا شديم خانم شديم

مامانيه  تنبل بالاخره يادش افتاد  كه بايد داداشي ختنه بشه  و خانم كوچولوهم  گوشاش سوراخ بشه     بله ديروز وقتي بايايي از سر كار اومد ما دوتا وبابا  جون  و مامان جون  رفتيم  كلينيك كودكان   اول داداشي ختنه شد طفلي خيلي ترسيده بود  و بيقراري مي كرد   ولي مرد شد  آقاي دكترم گفت ديگه گارانتيه تا وقتي خودشم  يه پسمل كوچولو   بياره    بله داداشي ديگه مرد شد   خانم كوچولوهم  گوشاش آقاي دكتر اول بيحس  كرد وبعد با يه  دستگاهي شبيه تفنگ  سوراخ كرد يه جفت گوشواره طلايي رنگ توش انداخت  البته جوجو ي  ما...
19 خرداد 1392
1